موضوعات: "مردان بی ادعا" یا "خاطرات طنز جبهه" یا "کلام شهید" یا "الگوی من شهدا"

برات شهادت

 

شهادت نامه ات را امضا کردند ؟

پارسال شب قدر، شهادتنامه اینها امضاء شد.

امسال نوبت کیست؟

………………………

 

مرگ تاجرانه

 

 

 امروز: بنده از قدیم در سخنرانی ها و گفتگوها با دوستان میگفتم شهادت مرگ تاجرانه است.

 

مقام معظم رهبری ۹۶/۳/۲۸

كسانی‌كه عظمت شهدا را كتمان ميكنند ...

سردارن شهید

 

رهبرانقلاب:

ملّت، مدیون شهدا است و مدیون شما خانواده‌های شهدا است؛ همه مدیونیم.
آن کسانی که این را کتمان کنند، آن کسانی که حاضر نیستند نام شهیدان به عظمت برده بشود و هرجا نام شهیدی برده بشود یا نام شهدا برده بشود و تجلیلی از شهدا بشود کأنّه به آنها دارند زخم میزنند، اینها بیگانگان از مصالح این ملّتند؛ اینها اجنبی‌اند؛
حالا شناسنامه‌[شان‌] ایرانی است امّا در واقع اجنبی‌اند؛ اینها با ملّت ایران یک‌رو و یک‌دل نیستند.

 

خرمشهر شقایقی خونین رنگ

شهید سید مرتضی آوینی:

خرمشهر شقایقی خون‌رنگ است كه داغ جنگ بر سینه دارد… داغ شهادت.
ویرانه‌های شهر را قفسی درهم‌شكسته بدان كه راه به آزادی پرندگانِ روح گشوده است
تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز كنند.

زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است.
سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند كه در باغ نهاده باشند.
و مگر نه آنكه گردن‌ها را باریك آفریده‌اند تا در مقتل كربلای عشق آسان‌تر بریده شوند؟
و مگر نه آنكه از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند كه حسین را از سر خویش بیش‌تر دوست داشته باشد؟
و مگر نه آنكه خانه‌ی تن راه فرسودگی می‌پیماید تا خانه‌ی روح آباد شود؟
و مگر این عاشق بی‌قرار را بر این سفینه‌ی سرگردان آسمانی، كه كره‌ی زمین باشد،
برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده‌اند؟
و مگر از درون این خاك اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز كرم‌هایی فربه و تن‌پرور بر می‌آید؟
پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقف‌های دلتنگ و در پس این پنجره‌های كوچك كه به كوچه‌هایی بن‌بست باز می‌شوند
نمی‌توان جست، بهتر آنكه پرنده‌ی روح دل در قفس نبندد.
پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی كه مقصد را در كوچ می‌بیند،
از ویرانی لانه‌اش نمی‌هراسد.

برگرفته از گفتار متن شهری در آسمان

 

 

شهدا صاحب حرم را زیارت کردنند

شهدا و راه کربلا

ابوریاض یکی از افسران عراقی :

توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ،
کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ،این فرزند من نیست . افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم. سال ها از آن قضیه گذشت بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ،ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد.
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای.
اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید …

منبع:

کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه54

 
مداحی های محرم