موضوع: "خاطرات طنز جبهه"
حوری عزیزم‼️
دوشنبه 96/04/26
فاو بودیم!
گفتم: « احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟»
گفت: « یه لحظه فقط آتيشِ انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم».
گفتم: خب! گفت:« نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تارِتار میدید.
فقط دیدم چند تا حوری دور و برم قدم میزنند. یادم اومد که جبهه بودهام و حالا شهید شدهام. خوشحال شدم.
میخواستم به حوریها بگم بیایید کنارم؛ اما صِدام در نمیاومد.
تو دلم گفتم: خب، الحمدلله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد.
میخواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریارو بهتر ببینم؛ اما نمیشد.
داشتم به شهید شدنم فکر میکردم که یکی از حوریها اومد بالا سرم. خوشحال شدم.
گفتم: حالا دستشو میگیرم و میگم حوري عزیزم! چرا يه خبري از ما نمیگيري؟! خدای ناکرده ما هم شهید شديم!.
بعد گفتم: نه! اول میپرسم: تو بهشت که نباید بدنِ آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من این قدر درد میکنه؟!
داشتم فکر میکردم که یه دفعه چیزِ تیزی رو فرو کرد تو شکمم. صِدام در اومد و جیغم همه جا رو پر کرد.
چشمامو کاملاً باز کردم دیدم پرستاره. خندهام گرفت.
گفت: « چرا میخندی؟»
دوباره خندیدم وگفتم: چیزی نیست و بعد کمی نگاش کردم وتو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با اين قيافش؟
مجموعه اکبرکاراته