موضوعات: "مردان بی ادعا" یا "خاطرات طنز جبهه" یا "کلام شهید" یا "الگوی من شهدا"

داداش حضور قلب نداری با ما نگرد
سه شنبه 02/02/12
مهدی کاظمبابایی یکبار در صف نماز جماعت کنار رضا ایستاده بود. رضا در رکعت دوم قبل از تشهد خواست قیام کند. کمی نیمخیز شد و دوباره نشست و تشهد را خواند.
بعد از نماز مهدی خیلی جدی سمت رضا برگشت: داداش حضور قلب نداری کنار من نشین!
خندهمان بلند شد. رضا با خنده محکم به پهلوی مهدی زد: تو که حضور قلب داری از کجا فهمیدی من تشهد رو یادم رفت؟
از آن روز هر کس هر خطایی میکرد بچهها برایش دست میگرفتند : داداش حضور قلب نداری با ما نگرد.
منبع : کتاب مربعهای قرمز

برای شهیدی که بیچارهمان کرد
چهارشنبه 02/02/06
یکم؛ لنز دوربین
نمیشناختمت؛ اما به خیالم تا آخر عمر، هر بار که این عبارت «سرت را بالا بگیر» را بشنوم؛ یاد تو بیفتم. شاید هم حالا حالاها، هیچ جا و در هیچ جمعی، روی آن را نداشته باشم که سرم را بالا بگیرم. اصلا آنطور که تو در لنز دوربین نگاه میکردی، یعنی هنوز هم نگاه میکنی، دیگر نمیشود با هیچ دوربینی مواجه شد. حتی دوربین سلفی موبایل. بعد از تو همه سلفیها سلفی حقارت خواهند بود. وقتی دارم با رفقا و بستگان میخندم و به دوربین نگاه میکنم یاد تو خواهم افتاد، یاد آن داعشی زشت منظر که پشتت ایستاده است. یاد آن چهره زیبای تو که اصلا اثری از غم یا شکست در آن نیست. خندهام تلخ خواهد شد…
دوم؛ شرمندگی ما
آهای! آقا محسن ! صدای من را میشنوی؟ یعنی صدای ما به شما میرسد؟ میشود کمی هم به این پایینترها توجه کنی؟ آخر تو با ما چه کردی؟! از جان ما چه میخواهی؟ داشتیم زندگیمان را میکردیم. اصلا گفتیم، داستان سوریه و مدافعان حرم دیگر تمام شد. خدا را شکر این هم به خیر گذشت و دیگر نیازی به حضور و دفاع نیست؛ که از نبودن در آن معرکه شرمگین باشیم. شرمندگی خیلی چیز بدی است…
سوم؛ غریبی
روضهخوانها چند سالی است در اوج روضه سیدالشهداء، یک عبارت را تکرار میکنند، که بیشتر به تکه کلام لوطیها و مشتیهای تهران قدیم میماند. همانها که جوانمردی و مردانگی برایشان حرف اول و آخر را میزد. شاید خودت شنیده باشی. حتما شنیدهای. حتما شنیدهای و از خود ارباب همین را خواستهای. روضهخوانهای سنگدل شهر ما، در اوج حرارت روضه قتلگاه، خطاب به سیدالشهداء میگویند: غریب گیر آوردنت. از آن جملاتی که مردانگی را شعلهور میکند. از آنها که غیرتسوز میکند مرد را. از آن دست حرفهایی که جان آدم را در روضه به لب میرساند، اما صد افسوس که به در نمیبرد…
چهارم؛ فرمانده فاتح
غریبی خیلی چیز بدی است. داعش هم حسابی ترسناک است. یعنی برای ما ترسناک است. چون تو که ظاهراً نترسیدی. چهرهات به هرچه و هرکه شبیه باشد به ترسیدهها نمیماند. چنان مستحکم چشم دوختهای به دوربین که انگار تو آنها را به اسارت گرفتهای. اگر دستانت بسته نبود، چهره پلشت آن داعشی بد سیرت، بیشتر به یک اسیر ترسیده و مستأصل میمانست تا تو که انگار فرماندهی یک سپاه فاتح در صبح نبرد را برعهده داری…
پنجم؛ یتیمی
میگویند فرزندت دو ساله است. گاهی به حس شما شهدای مدافع حرم که همسر جوان و فرزندان خردسال در خانه دارید فکر کردهام. به اینکه چطور برای دفاع از حرم به این سادگی ترک خانواده میکنید. اما داستان تو فرق میکند. فرزندت٬ حالا که دو سال بیشتر ندارد و درد یتیمی را چندان درک نمیکند. بعد از آن هم، فکر میکنم تو پدری را در حق او با همین تصویر تمام کردهای. برای یتیم یک شهید چه فخری از این بالاتر که قاب عکس پدر برای همیشه پر از صلابت و مردانگی است. از آن قاب عکسها که با دیدنشان دل آدم گرم میشود…
ششم؛ چهره تو
نمیدانم در هنگام ثبت آن عکس، داعشیها به تو چه گفتهاند. شاید به تنهایی و غربتت میخندیدند، شاید هم به سختترین شکنجهها و دردناکترین نوع قتلها تهدیدت میکردند. از همان روشهای سبوعانه و وحشیانه که فقط از دست آنها بر میآید. پس تو چرا خم به ابرو نیاوردی؟ چرا اینقدر به این وحوش از خدا بیخبر که آماده ذبح تو میشوند بیاعتنایی؟ قبل از سفر به سوریه فیلم جنایات آنها را ندیده بودی؟ یا داعشیها را نمیشناسی یا مرگ را و یا پاک هوش و حواست را به کسی باختهای. که اگر جز این است چرا در چهرهات ترس نیست؟ چرا؟ میبینی! چهره تو در آن تصویر مرا دیوانه کرده؟ مرا و بسیاری از جوانان هموطنت را. دو سه شب است که دست از سر ما بر نمیدارد. بیچارهمان کردهای آقا محسن…
هفتم؛ روضه
محسنجان! زیاد وقتت را نمیگیرم. حالا دیگر با شهدا و اولیا هم صحبتی و کلام چون منی جز ملال برایت نیست. اما بگذار بگویم که چهرهات و آن چشمها، مرا یاد روضه حضرت عباس انداخته است. روضه وفای برادر حسین. آنجا که روضهخوانها میگویند، برایش اماننامه آوردند تا دست از برادر بردارد و او با ناراحتی آن را پس زد. نمیدانم خودت در آن لحظات آخر یاد کدام روضه افتادهای. حتما در آن لحظات غریبی، در حلقه پر سر و صدای وحوش داعشی، وجودت آنقدر شبیه اربابت در لحظات واپسین قتلگاه شده است که روضه دیگری جز آن، در یادت نقش نبسته باشد. روضه همان لحظاتی که اربابت زیر لب زمزمه میکرد: الهی رِضاً بِرِِضِاکَ، صََبراً عَلی قَضائِک .

پلارک؛ شهید عطری
دوشنبه 01/01/22
فرمانده آرپی چی زنهای گردان عمار لشکر 27 محمد رسول الله، همان شهیدی است که مزار عطرآگینش مورد توجه بسیاری از افراد بوده و زیارتگاه مراجعه کنندگان به گلزار شهدای تهران شده است. نام اصلی این شهید بزرگوار «منوچهر پلارک» است که نزد بیشتر افراد به «سید احمد پلارک» شهرت دارد. وی در 7 اردیبهشت 1344 دیده به جهان گشود و اصالتی تبریزی داشت.
شهید سید احمد پلارک در زمان جنگ در یکی از پایگاه های شلمچه، به عنوان یک سرباز معمولی همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بود، به طوری که بوی بدی بدن او را فرا می گرفت. تا اینکه در سال 66 در یک حمله هوایی هنگامی که او به مانند سایر روزها در حال نظافت بود، موشکی به آنجا برخورد کرده و او شهید و در زیر آوار مدفون می شود. پس از این اتفاق هنگامی که امدادگران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند، متوجه بوی شدید گلاب از زیر آوار می شوند، پس آوار را کنار زده و با پیکر پاک این شهید که غرق در بوی گلاب بود؛ مواجه می شوند.
پیکر پاک شهید پلارک در بهشت زهرای تهران (قطعه 26، ردیف 32، شماره 22) به خاک سپرده شده است، اما نکته قابل توجه درباره این شهید که آن را از سایر شهدا متمایز می کند، بوی گلابی ست که از مزار مطهرش به مشام می رسد. همچنین سنگ قبر این شهید همواره نمناک بوده، به طوری که اگر سنگ قبر وی را خشک کنیم، از سمت دیگر خیس شده و از گلاب سرشار خواهد شد. به همین دلیل او را «شهید عطریِ قطعه 26» لقب داده اند. می گویند شهید پلارک مثل یکی از سربازان پیامبر (ص) در صدر اسلام، «غسیل الملائکه» بوده است. «غسیل الملائکه» به کسی می گویند که ملائکه غسلش داده باشند و به همین علت مزار او همیشه خوشبو و عطرآگین است.
خاطراتی از شهید پلارک
«قبل از عملیات کربلای 8 با گردان رفته بویم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده ولی تمام بدنش می لرزد. گفتم: چی شده؟ گفت: فکر کنم تب و لرز کردم. بعد از یکی دو ساعت به من گفت: امروز باید حتما برویم بهشت رضا (ع). اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا (ع) بود. از احمد پرسیدم: چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا (ع)؟ او به اصرار من گفت: دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت: تو در بهشت همسایه منی. من خیلی تعجب کردم تا به حال او را ندیده بودم، گفتم: تو کی هستی الان کجایی؟ گفت: در بهشت رضا (ع). احمد آن روز آنقدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمیدانست پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرفها زد.
یکی از آشنایان خواب شهید سید احمد پلارک را میبیند. او از شهید تقاضای شفاعت میکند. که شهید پلارک به او میگوید: من نمیتوانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی میتوانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید. همچنین زبانهایتان را نگه دارید. در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من برنمیآید.
آخرین مسئولیت شهید پلارک، فرماندگی دسته بود. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی میدانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه سوال میکرد؛ طفره میرفت و چیزی نمیگفت. یکدفعه در منطقه خواستیم از یک رودخانه رد شویم، زمستان بود و هوا به شدت سرد. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت: اگر یک نفر مریض بشود، بهتر از این است که همه مریض شوند.یکی یکی بچهها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد. آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده و پاهایش خونی شده بود.
قسمتی از وصیتنامه شهید سید احمد پلارک
«مادر! توجه کن! اگر من به زیارت امام رضا (ع) می رفتم، مگر شما نگران بودید، بلکه خوشحال بودید که به زیارت و پابوس امام خویش رفتم. حال شما اصلا نباید نگران باشید، چراکه من به زیارت خدایم و خالق و معشوقم می روم. پس همچون مادران شهیدپرور، استوار و محکم باش و هر کس خواست کار خلافی بر ضد انقلاب انجام دهد، جلویش بایست، حتی اگر از نزدیکترین کسان باشند.» (ظهر عاشورا 1406 - 65/6/24)

نذر فرهنگی کتاب عمو قاسم
جمعه 99/10/12
معاونت فرهنگی مدرسه علمیه حضرت زینب کبری (سلام الله علیها ) استان تهران در نظر دارد ، ایام شهادت سپهبد حاج قاسم سلیمانی طرح نذر فرهنگی اهدای کتاب ممتاز عمو قاسم به کودکان و نوجوانان مناطق محروم برگزار نماید .
کتاب عموقاسم درکمتر از دوماه به چاپ چهارم رسیده و هم اکنون درحال ترجمه به چهار زبان عربی،انگلیسی،فرانسوی و اسپانیولی است.
ویژگی های بارز این کتاب انتخاب هدفمند داستان هایی از زوایای مختلف زندگی حاج قاسم سلیمانی برای انتقال ویژگی های ایشان به نسل جدید و برای هرداستان تصویرسازی جذاب و اختصاصی انجام شده است،کتاب برای رده سنی 9 سال به بالا می باشد.
علاقمندان جهت مشارکت در این طرح هزینه مورد نظر خود (هرکتاب 14000تومان) رابه شماره کارت 5041721062487294 به نام مسگرزاده واریز نمایند.

دو ترور دو شهادت
یکشنبه 99/09/16
تاریخ سراسر نام هایی است که تلاش کردند برای دفاع از آرمان ها و ارزش هایشان، برای دفاع از هویت ملی و مذهبی شان و برای دفاع از مرزهای جغرافیای وطنشان عده ای در این راه در آغوش شهادت آرام گرفتند و عده ای نیز ماندند تا پیام دفاع و فداکاری ها و پیام حقیقی خون های ریخته شده را به بازماندگان برسانند .ترور
چه زیبا این ماندن و رفتن در کربلا جلوه نمایی می کند حسینی که رفت و زینبی که ماند تا اجازه ندهد حرکت امامش بی ثمر در تاریخ ثبت شود. اجازه ندهد امامش را تحریف کنند چرا که دردناکتر از ریختن خون پاکان، زمین گذاشتن راه و آرمان آنان است و باز تلخ تر از آن، اجازه دادن به افرادی است که راه و شخصیت آنان را تحریف کنند و با این کار برای دومین بار ترور اتفاق می افتد اینچنین است که گاهی شخصیت ها دو بار ترور می شوند و دو بار شهید می گردند ترور اول بذر مقاومت و ایستادگی و آزادگی را در زمین های وجود آدمیان بارور می کند و دومی مانع از رویش می گردد یا حرکت را کُند می کند و اینجاست که زینب به صحنه می آید.
به گمان در این آشفته بازاری که هر کس می خواهد به نام خود سود ببرد روح زینبی نیاز است و امروز این روح زینبی بیش از پیش نیازش احساس می شود. از شهادت سردار دل ها یک سال می گذرد ولی تا چه حد راه او، تفکر او و ابعاد شخصیتی او بازگو شد،آیا بازگو خواهد شد؟ یا به تاریخ خواهد پیوست؟ و اکنون شهید دیگری، شهید محسن فخری زاده، شهید هسته ای، بله شهید هسته ای، این را بارها باید گفت و تکرار کرد تا کسانی که قصد دارند دوباره او را ترور کنند، نتوانند.
می گویند نگویید هسته ای، دردسر می شود. آیا جز این است که هر چه ترس و عقب گرد بیشتر شود دشمن جری تر می #شود و جلوتر می آید تا روزی که بگوید حتی اداره امورتان هم باید به دست ما باشد. پس نباید ترسید نباید عقب نشینی کرد، عقب نشینی در میدان جنگ سخت، خاک کشور را به دستان دشمنان می سپارد و با عقب نشینی در میدان جنگ نرم، ارزش ها و اعتقادات و باورها و هویت ها به تاراج دشمن می رود و جایگزینش می شود اندیشه وتفکر خود دشمن.
اما چرا ترور دوم باید اتفاق بیفتد؟؟ آیا به واسطه ترس از دشمن؟ آیا به واسطه در خطر افتادن منافع برخی؟ آیا به خاطر ؟؟؟ و نگفته خود می دانی، که امروز حقایق واضح است و تنها کمی بصیرت می خواهد و بصیرت با ترس از دست دادن جان و ترس از دست دادن جایگاه و ثروت و در یک کلام بی تقوایی رنگ نمی گیرد و چشم ها و قلب ها را باز نمی کند.
ترس از دشمن چرا؟! اگر باور قوی باشد که فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ.
حفظ منافع و مال اندوزی چرا؟ وقتی دنیا فانی است و وَالعاقِبَةُ لِلمُتَّقينَ
مگر با ترس می شود جلو رفت و به هدف رسید؟ آیا جز این است که کلید واژه های رهبر در اهمیت تولید و مقاومت و اتکاء به داخل و عدم ترس از دشمن برای سربلندی است برای این است که دشمن نه در خاک وطن نفوذ کند و نه در سرزمین اندیشه و تفکر ما.
بیدار شویم و بیدار باشیم … گاهی حتی با خوابی کوتاه و درنگی اندک از قافله جا می مانیم و چه حکیمانه خداوند خود را معرفی کرد «لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ» که برای راهبری و دردست گیری امور نباید غفلت کرد حتی به اندازه «سنه» باید در خواب هم بیدار بود …و این یعنی بصیرت یعنی کاری کرد ترور دوم اتفاق نیافتد یعنی کاری کرد حتی ترور اول هم اتفاق نیافتد و ای کاش برخی ها بیدار شوند …
چقدر سردار دل ها شهید سلیمانی زیبا گفت و زیبا عمل کرد: تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود.