داداش حضور قلب نداری با ما نگرد

 

 

 

مهدی کاظم‌بابایی یکبار در صف نماز جماعت کنار رضا ایستاده بود. رضا در رکعت دوم قبل از تشهد خواست قیام کند. کمی نیم‌خیز شد و دوباره نشست و تشهد را خواند.

بعد از نماز مهدی خیلی جدی سمت رضا برگشت: داداش حضور قلب نداری کنار من نشین!

خنده‌مان بلند شد. رضا با خنده محکم به پهلوی مهدی زد: تو که حضور قلب داری از کجا فهمیدی من تشهد رو یادم رفت؟

از آن روز هر کس هر خطایی می‌کرد بچه‌ها برایش دست می‌گرفتند : داداش حضور قلب نداری با ما نگرد.


منبع : کتاب مربع‌های قرمز

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.