سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم.
همسر شهید محسن حججی پس از اعلام بازگشت پیکر مطهر شهید به ایران، نامهای به شهید نوشت.
متن این نامه در زیر آمده است:
بسم رب الشهداء والصدیقین
سلام بر حسین و یارانش و سلام بر محسن عزیزم.
میم، مثل حسین
42 روز پیش راهی سفرت کردم. سفری پر از خطر، اما پر از عشق. سفری که بازگشت از آن یا برگشتن بود یا ماندن. سفری که برگشتنش زندگی بود و ماندنش هم زندگی. اولی زندگی در دنیا و دومی زندگی هم در دنیا و هم در آخرت. هر چه بود عشق بود و عشق.
خودم هم ساکت را بستم و وسایلت را جمع کردم. از زیر قرآن ردت کردم. آخرین نگاهت هنوز پیش چشمانم هست. ای کاش بیشتر نگاهت کرده بودم، هم چشمانت را، هم قد و بالایت را، هم سرت را.
راستش را بخواهی فکر نمیکردم این قدر پر سر و صدا شود رفتنت. نه فقط رفتنت، حتی آمدنت.
عزیز دلم؛ دروغ چرا؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است. میدانم که تو هم همین حس و حال را داشتهای. شب قبل از عملیات زنگ زدی و گفتی:«دلتنگتان شدهام».
آمدم بیتابی کنم….اما باز کربلا نگذاشت. آخرین دیدار رباب و همسرش.
آمدم بی قراری کنم… اما، به یاد روضه حضرت رباب افتادم. روضه رباب خداحافظیاش فرق میکند. وداع آخرش فرق میکند. خودت هم قبول داری، اصلاً رباب جنس غمش فرق میکند. رباب سر، هم سرش را بریده دید. بالای نیزه دید. به دنبالش هم رفت. نمیدانم من هم سر، هم سرم را میبینم یا نه؟! اما، میدانم به اسارت نمیروم.
همسر خوبم؛ اگر عشق به تو نبود آرامش من هم نبود. قبل از رفتنت به من گفتی: «صبور باش، بیتابی نکن، محکم باش، قوی باش، شیر زن باش». من هم گوش کردم.عشق به تو مرا به این اطاعت رساند.
محسن جان؛ سفیر امام حسین. خبر داری روز عرفه نزدیک است. نمیدانم امسال دعای عرفه را به یاد حاج احمد کاظمی بخوانم یا به یاد تو. چقدر زرنگ بودی و من تازه فهمیدم. عرفه، مسلم، حاج احمد، تو و شهادت. یک رازی پشت پرده هست که شما را به هم گره زده.
میگفتی:« یک شهید را انتخاب کنید، با هم رفیق باشید و تا آخر هم با هم بمانید».
گفتی:«زندگیات را مدیون حاج احمد هستی».
گفتی:«من سر این سفره نشستهام و رزق شهادتم را هم از این سفره بر میدارم».
تو حاج احمد را انتخاب کردی و حاج احمد هم تو را. مثل خودش هم رفتی؛ با عزت و سربلندی.
همسر عزیز و پدر مهربان، این روزها حضورت را بیشتر از قبل احساس میکنم. به این باور رسیدهام که شهدا زندهاند. خودت که شاهد بودی. بعضی مواقع علی آقا، پسرمان گریه میکرد، خیلی بیتابی میکرد. خسته که میشدم با تو حرف میزدم و میگفتم:«محسنم، علی را چه کار کنم؟ خودت بیا». تو میآمدی، چون علی آرام آرام میشد.
میدانم که همیشه هم قرار است پیشمان باشی. اصلاً خودمانیتر بگویم، زندگی جدیدی را شروع کردهایم. مثل همه زندگیها سختیهایی دارد، مشکلاتی دارد. اما، مهم این است که من فقط تو را دارم. این زندگی هم تفاوتهایی دارد، چون زندگیمان با بقیه فرق میکند، مثل همان روزها. پیوند این زندگی آسمانی است.
اما میدانم که باز برایم قرآن میخوانی، آن هم با ترجمه.کتاب خواندنهایمان ادامه دارد. گلستان شهدا هم که میرویم. مداحی هم برایم میکنی.
یادت هست چقدر این شعر را دوست داشتی. منم باید برم…آره، برم سرم بره… . آن قدر گفتی و خواندی و گریه کردی و به سینه زدی که آخر هم رفتی. هم خودت و هم سرت.
راستی برایت نگفتهام، علی دیگر مثل قبل نیست. آرامتر شده. انگار فهمیده که بابایش قرار است بیاید و هر روز باید سنگ مزار پدرش را ببوسد تا خود صورتت را. همین هم برایش کافی است.
شبها برایش قصه میگویم. یکی بود، یکی نبود. پدری بود به نام محسن و ….با خودم قرار گذاشتهام هر شب یک داستان از تو برایش بگویم. موضوعهای زیادی دارم. مثل، داستان روزهای گذشت و فداکاریات در اردوهای جهادی. داستان عروس و دامادهایی که زندگیشان با عکس تو شروع شد. داستان فرزندی به نام امیرحسین که مادرش نامش را تغییر داد و شد محسن. داستان مشکلاتی که به واسطه متوسل شدن به تو حل شد. داستان مرد بودنت، نه ببخشید شیر مرد بودنت.
قصهها را برایش میگویم تا بزرگ شود، مرد شود، جهادگر شود، ولایتی شود، پاسدار شود، شهید شود و مثل تو شود.
محسن دوست داشتنیام؛ چه انقلابی به پا کردهای؟! ببین. دنیا را زیر و رو کردهای. دلها را تکان دادهای. نه فقط در دنیای مجازی بیا و ببین برایت چکار کردند. برای آمدنت هم سنگ تمام میگذارند. رهبرمان هم گفتند:«محسن حججی، حجت بر همگان شد».
همسر مهربانم؛ بگذار از سکوت این شبها هم برایت بگویم. با خودم فکر میکردم که اصلاً مگر محسن من چند سال داشته؟ محسن جان، مرد من؛ جوان دهه هفتادی امروز علم اسلام افتاده است به دست تو، به نام تو. چگونه زندگی کردهای، که خدا عاشقت شد. خدا که عاشقت شد تو را انتخاب کرد. وقتی خدا تو را خرید، اهل بیت هم به بازار آمدند. دوستت داشتند که تو هم عاشق آنها شدهای.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط سامیه بانو در 1396/06/11 ساعت 10:12:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1397/04/04 @ 11:44:39 ق.ظ
جون خادم المهدی [عضو]
سلام.مطالب وبلاگتون واقعا عالیه