کجایند مردان بی ادعا

 

فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا سردارشهید مهدی باکری

چند روز بود که صبح زود تا ظهر پشت خاك ريز مي رفت و محور عملياتیلشگر را تنظيم مي کرد .
هوای گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر کسی را می بريد.
یکی از همين روزها نزديك ظهر بود که آقا مهدی به طرف سنگر بچه ها آمد و با آب داغ تانکر، گرد و خاك را از صورت پاك کرد و سر و صورتش را آبی زد و وضو گرفت و به داخل سنگر رفت.
آقا رحيم با آمدن آقای باکری سر پا ايستاد و ديده بوسی کردند.
در همين حين آقا رحيم متوجه لب های خشك آقا مهدی شد و سراغ يخچال رفت و يك کمپوت گيلاس بيرون آورد، در آن را باز کرد و به آقا مهدی داد.
آقا مهدی خنکی قوطی را حس کرد، گفت :امروز به بچه ها کمپوت داده اند؟ آقا رحيم گفت: نه آقا مهدی! کمپوت، جزء جيره امروزشان نبوده.
باکری، کمپوت را پس زد و گفت: پس چرا، اين کمپوت را برای من باز کردی؟
رحيم گفت؟ چون حسابی خسته بوديد و گرما زده می شديد. چند تا کمپوت اضافه بود، کی از شما بهتر؟
آقا مهدی با دل خوری جواب داد: از من بهتر؟ از من بهتر، بچه های بسيجی هستند که بی هيچ چشم داشتی می جنگند و جان می دهند.
رحيم گفت: آقا مهدی! حالا ديگر باز کرده ام. اين قدر سخت نگيرید، بخورید .
آقا مهدی گفت : خودت بخور رحيم جان ! خودت بخور تا در آن دنيا هم خودت جوابش را بدهی …

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.